هر سال داریم با محرم بزرگ میشویم
...کجایند مردان بی ادعا
اینترنت که به وجود آمد، یک ابزار اختصاصی نبود، ما هم میتوانیم از آن استفاده بکنیم یعنی یک راه دو طرفه است. اگر دشمن می تواند از علوم ارتباطات و از پیشرفت ها و تازه های علمی این رشته استفاده کند، ما هم می توانیم استفاده کنیم.از همان شیوه هایی که ضلالت منتشر می کنند، ما استفاده می کنیم و هدایت را منتشر می کنیم. امام خامنه ای (مد ظله العالی) درباره ی ما سرباز ولی امر هستیم؛ در فضای مجازی و خارج از آن. ناصحان رحل خود بر جای دیگری بیفکنند! سر ما و قدم اوست که وصی امام عشق است و نایب امام زمان (عج). برای یاری دین خدا به بدر و احد و حنین و صفین و کربلا و این آخری، جبهه روح خدا، نرسیدیم اما اکنون بسیجی خاکسار امام خامنه‌ای (روحی فداه) هستیم. قلم بخواهد، قلم می‌زنیم؛ شمشیر بخواهد، شمشیر. سکوت بخواهد مطیعیم؛ فریاد بخواهد، مطیع. سوز جانبازی برای آرمان اسلام و انقلاب اسلامی را سالهاست که در سینه پرورانده‌ایم و علم کامل داریم که برای پایداری انقلاب اسلامی بسوی کربلای خود رهسپار خواهیم شد. از دنیا هیچ نمی‌خواهیم جز اینکه به پر و پای ما نپیچد؛ حزب الله در میان دنیاداران با همان مشکلی روبروست که هزار و چهارصد سال است اولیای خدا با آن روبرو هستند. دیگر اینکه سید شهیدان اهل قلم فرمود: هر کس می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند.

مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی میکنید؟

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 211
بازدید ماه : 1446
بازدید کل : 51907
تعداد مطالب : 298
تعداد نظرات : 86
تعداد آنلاین : 1


آمار مطالب

کل مطالب : 298
کل نظرات : 86

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 14
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 211
بازدید ماه : 1446
بازدید سال : 3810
بازدید کلی : 51907
هر سال داریم با محرم بزرگ میشویم

 

 

هر سال داریم با محرم بزرگ میشویم . از کودکی مان خاطره داریم تا همین چند ساعت پیش . از دیروز هایی که از غم حسین ، سرزنده می شدیم ، تا امروز هایی که با غم حسین زنده میشویم . اصلا اگر غم اباعبدالله را از ما بگیرند ، خالی می شویم ، پوچ می شویم . آبی هستیم که در ظرف حسین شکل گرفته ایم . کوزه ی دل ما را در کوره ی عشق حسین خشک کرده اند . رنگ بیرق حسینی بر در و دیوار قلبمان زده اند . اصلا نمیتوانیم حسینی نباشیم . حسین در رگ و ریشه ی ما جاری گشته است . باید بوسید دست مادر را که با ذکر حسین حسین شیرمان داد . باید بوسید دست پدر را که دستمان را گرفت و قدم به قدم شیوه ی حسینی زیستن به ما آموخت . پدر و مادر ، دلمان را آشنا کردند با پرچم و علم اباعبدالله . شیوه ی حسین حسین گفتن را برایمان هجی کردند که " بگو ح سین ، زی نب ، عب باس ، ع لی اک بر ( این یکی نمیدانم چرا انقدر تکه تکه شده است ) . پسرم وقتی اسم حسین را شنیدی ، سرت را پایین بنداز ، دستت را بر دیدگانت گیر و زیر لب تکرار کن حسین " . مشق زندیگمان دادند با سر خط حسین ! پدرهامان به ما نوکری آموختند . "پسرم در کار کردن برای اباعبدالله ناز نکن ، شل نباش ، بهانه نیاور ، هر چه از دستت بر می آید انجام بده ، از در هیات که داخل میشوی ، مولایت ایستاده است و تک تک اعمالت را نظاره میکند ، چایی بردنت را میبیند ، غذا دادنت را میبیند ، حتی وقتی ظرف میشویی ، گریه های ریز ریزت را هم میبیند . پسرم نکند که لحظه ای از خدمت برای حسین غافل شوی که اگر غافل شوی ، از تو نمیگذرم " . هرچه داریم از پدر و مادری داریم که مارا حسینی و زینبی بار آوردند . یادمان باشد ، برای اباعبدالله که کار میکنیم ، مولایمان ما را می پاید ، اصلا آنهنگام انگار بیشتر حواسش به ماست ، هنگام کار برای حسین ، همه را دعا کنیم . در راس دعاهامان ظهور مولا ، صاحب الزمان ، بعدش هم رستگاری پدر و مادر . آنها همانگونه که به ما راه رفتن آموختند ، مارا عاشق نیز کردند ، از همان کودکی شدیم ، عاشق ثار الله .     

پدرهامان به ما چایی هیات نوشانیدند . مادرهامان غذای نذری لقمه کردند و در دهان ما گذاشتند . پدرهامان ما را روی دوش میگذاشتند تا ببینم ، آن جلو تر ها سینه زن ها چگونه سینه میزنند . اصلا همان روز ها بود که سینه زدن را آموختیم . مادرهامان به ما یاد دادند که وقتی موقع گریه میشود ، سرت را پایین انداخته ، چفیه یا چادرت را روی سرت بندازی و مثل مادر فرزند مرده ، زار زار گریه کنی . مادر ها به ما یاد دادند که چگونه غریبانه گریه کنیم . پدرم وقتی دستم را گرفته بود و بر سینه ام میکوبید ، همه ی آرزویش این بود که سینه زن حسین شوم . میان دار هیات های حسین ، سینه سوخته ی روضه های حسین !

اصلا "به ما نیست " که همت پدر و مادرمان و لطف مولایمان در همه تنیده اند و قلبهای قرن بیست و یکمی را از شوره زار ثروت و تکنولوژی بیرون کشیده اند و گذاشته اند وسط روضه ی حسین ! میتوانستی آنسوی تگزاس متولد شوی و شهره ی هفت تیرکش های شهر شوی و افتخارت میشد شلیک کردن به سیب روی سر رفیقت که آرام ایستاده و لرزه بر اندامش افتاده و خدا هم که ندارد ، خداخدایی بکند و دعای بکند و تو هم که لابد خدایی نداری که بسم اللهی بگویی و ذکر بگویی و شلیک ! همه اش میشود شانس و احتمال . البته اینطور ها هم نیست ، قرن بیست و یکمی چه در قلب تگزاس باشد ، چه در میان عزاداران شب و روز زنده دار زنجان ، اگر حسین بخواهد ، حسینی میشود . باز هم تاکید میکنم که اصلا  "به ما نیست " که چه بخواهیم . عزای حسین جبر مطلق است . هیچکس به خودی خود هیات نمیرود ، مارا به سوی عزای حسین میکشانند .

--

تویی که آنسوی دنیا ، سال به سال ، درست دهه عاشورا برنامه ی تفریحاتت را میچیدی و میرفتی عشق و حال ، حالا امسال که عاشورا ایران هستی ، اباعبدالله تو را کشانده است که یک ظرف ، غذای هیاتی بگیری ، همین که 10 دقیقه دم در ایستاده ای منتظر غذا ، همین که به 10 دقیقه ی پایانی هیات رسیده ای ، همین که 10 دقیقه است داری حسین حسین میشنوی ، همین که 5 دقیقه است که بی اختیار زیر لب حسین حسین میگویی ، همین تو را بس است . نمک سفره ی حسین را خورده ای ، امید به رستگاری از تو فوران میکند ...

--

خیلی هامان به هیاتی خاص خو گرفته ایم . اصلا سال های عمرمان را که مرور میکنیم ، یکی یکی خاطراتش را دوست میداریم . هیاتمان که عوض میشود ، اول غریبی میکنیم ، بعد از چند روز شاید عادت کنیم به این تغییر . عمری است داریم با هیات های حسین بزرگ میشویم !

--

وقتی پدرت را خیلی زود از دست داده باشی ، با این همه محبتی که عمویت دارد ، مثل پدرت دوستش میداری . اصلا شاید بعضی اوقات بی اختیار بابا هم صدایش بزنی . یتیمی که دست پدرانه بر سرش باشد ، پدر هم نباشد ، عیبی ندارد ، عمو باشد ، همین او را بس است . عمو آنچنان با تو صمیمی است که اصلا بی پدری را احساس نمیکنی . چنان تو را در آغوش میکشد که انگار فرزند خود را بغل کرده است . چنان با محبت با تو سخن میگوید که همه ی غصه ی بی پدری را فراموش میکنی . سایه ی چنین عموی از سرت کم نشود عبدالله بن حسن . عبدالله هیچ کس را نداشت جز عمو و قاسم و عمه جان زینب . قاسم که هوایی شد ، دست و پا گیر عمه جانم هم نشوم بهتر است .

عمویی که عمری سایه اش بالای سرت بود ، حالا تو سایه بانش شده ای . دستت را مقابل جرقه ی شمشیر دشمن گرفته ای که مبادا اشعه خشمگینش صورت عمو را بسوزاند . چنان بر سر دشمن فریاد کشیده ای که انگار علی اکبر زنده شده و از پدرش دفاع میکند .

عمو اما ، همینکه دست از پوست آویزان شده ی تو را میبیند ، شاید میخندد . اصلا خیالش راحت شده است . برادر جان ، این هم گلی که به من سپرده بودی ، الوعده وفا ...

منبع:خاکنوشته ها


تعداد بازدید از این مطلب: 510
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود